جدول جو
جدول جو

معنی تخت خون - جستجوی لغت در جدول جو

تخت خون
تعزیه خوانی که در پای تخت و بارگااه به صورت سرپایی به اجرای
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
تختی شبیه صندوق که دارای چهار دستۀ بلند است و مسافر در آن می نشیند و حداقل چهار نفر آن را روی دوش می گیرند و می برند یا در جلو و عقب آن دو اسب یا استر می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست خون
تصویر دست خون
در قمار، آخرین دور بازی برای کسی که همه چیز خود را باخته و خشمگین باشد و بر سر عضوی از اعضای بدن خود یا کسان خود گرو ببندد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وَ)
پادشاه. دارندۀ اورنگ پادشاهی:
چو دیدم کزین حلقۀ هفت جوش
بر آن تخت ور شد جهان تخته پوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ)
دست خون. رجوع به دست خون شود:
پار این دل خاکی را بردند به دست خون
امسال همان خواهد از پار نیندیشد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ / دَ)
اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (برهان). به معنی آخر بازی که بعد از باختن مال و اسباب بازنده به خون خود داو نهد. (غیاث). آخر بازی نرد راگویند که کسی همه چیز را باخته و گرو جان بسته و حریف ششدر ساخته و داو بر هفده کشیده باشد و خصل هفدهم و ششدر کردن حریف و گرو جان از شرط بازی دست خون است. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). آن دست قمار را گویند که در آخر قمار گرو به جان بندند وهرکس برد مختار باشد به کشتن و قطع ید:
چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دست خون.
فردوسی.
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین ندب ستان برخاست.
خاقانی.
در قمرۀ زمانه فتادی به دست خون
وامال کعبتین که حریف است بس دغا.
خاقانی.
در تخته نرد عشق فتادم به دست خون
مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است.
خاقانی.
دست خونست در این قمرۀ خاکی که منم
آه اگر ششدرۀ دور قمر بگشائید.
خاقانی.
دست خون با تو مانده خاقانی
طمع هستی از جهان بگسست.
خاقانی.
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است.
خاقانی.
در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم
در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد.
خاقانی.
دست خون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر مائیم.
خاقانی.
کردم حسابش جوبجو در دست خون دیدم گرو
جوجو شد از غم نوبنو بی روی گندم گون او.
خاقانی (دیوان ص 655).
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر دست خون قمار کند.
خاقانی.
ای در قمار چرخ مسخر به دست خون
از چرخ بادریسه سر آسیمه سرتری.
خاقانی.
باحتیاط رو ای دل که دست خون است این
که روح درگرو است و حریف بس طرار.
ابن یمین (از جهانگیری).
- دست خون باختن، بازی کردن درخصل هفدهم و ششدری و گرو بر سر جان بسته بودن:
بدانست هرمز که او دست خون
ببازد همی زنده با رهنمون.
فردوسی.
- دست خون شدن، رسیدن بازی نرد به دستی که خصل هفدهم و ششدر و بر سر جان گرو بسته بودن باشد:
بردی دل فگار به یک دستبرد عشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری.
مکی طولانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی خانی که بر آن طعام و نان نهند. (انجمن آرا) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پوشش باشد از اقمشه. (آنندراج). پوشش تخت. (ناظم الاطباء) :
تختی از تختۀ زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند.
نظامی.
تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند
چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند.
(از ترجمه محاسن اصفهان).
سبزه در اطراف مرغزار تخت پوش زمردین بر رواق انداخته و لاله در اکناف جویبار بر چرخ اخضر چهارطاق ساخته. (ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
لغت نامه دهخدا
(تَ چَ مِ)
ده کوچکی از دهستان احمدآباد در بخش مرکزی شهرستان آباده است که در شصت وپنج هزارگزی جنوب اقلید و در کنار راه فرعی ده بید به اقلید و احمدآباد واقع است و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
مقر سلطنت و پایتخت. (ناظم الاطباء). تختگاه. (آنندراج) :
سوی تخت خانه زمین درنوشت
به بالا شدن زآسمان برگذشت.
نظامی (از آنندراج).
رجوع به تخت و تختگاه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه در شهرستان ماکو است که در هشت هزارگزی باختر سیه چشمه و سه هزارگزی باختر شوسۀ سیه چشمه به کلیساکندی قرار دارد. دامنه ای است سردسیر و 79تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه ارابه رو دارد. از راه ارابه رو زیوه بالا، به سعدل اتومبیل می توان برد. این ده از دو محل تشکیل یافته که پانصد گز با یکدیگر فاصله دارند و به تخت روان بالا و تخت روان پایین مشهورند و سکنۀ تخت روان پایین 43 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در چهارفرسخی میانۀ جنوب و مشرق آباده است. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
هموار و مساوی شدن و در دندانهای اسب علامت پیری است اسب را. رجوع به تخت شود، در افیون و تریاک، کنایه از کمال نشئه مند شدن. (از آنندراج) :
از محتسب نداریم مانند می کشان باک
داریم پادشاهی چون تخت گشت تریاک.
اسماعیل (از آنندراج).
- تخت شدن دماغ، چاق شدن دماغ از نشأه و مطلق رسیدن دماغ. (آنندراج). تخت شدن افیون. (مجموعۀ مترادفات) :
ننوشم تا شراب از عیش دوران بی نصیبم من
دماغم تخت در وقتی که شد اورنگ زیبم من.
قبول (از آنندراج).
چو نیست تخت دماغت سخن مگو تأثیر
که شاه بیت بلند تو باب اورنگ است.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ دَ)
تخت گستردن. (آنندراج). نصب کردن تخت. تخت را برپا داشتن نشستن را:
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند.
نظامی.
مرا اقبال داد این مژدۀ بخت
زدم اندیشه را بر آسمان تخت.
امیرخسرو (از آنندراج).
عشق جایی که تخت قدر زند
عقل را پایۀ تعقل نیست.
ظهوری (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ)
حجت قتل. (آنندراج) ، رقم خون. (آنندراج). رجوع به ’خط بخون کسی نوشتن’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
عضوی از بدن انسان از کمربند شانه ای تا سر انگشتان ید، بخشی از دست از مچ تا انگشتان، (اصطلاحا) هر یک از دو پای مقدم چارپایان جمع دستان دستها، قدرت ید، مسند، قاعده قانون روش، واحدی کامل از هر چیز: یک دست لباس (نیم تنه شلوار جلیتقه) یک دست بشقاب (6 عدد) یک دست قاشق (6 عدد)، واحد برای جامه: سه دست لباس، واحد برای شمارش پرندگان، نوع جور قسم: فنجانها همه از یک دست است، (بازی قمار) نوبت دفعه: یک دست تخته (نرد) یک دست شطرنج، طرف جانب: دست راست دست چپ، وجب شبر بدست، فایده نفع، (تصوف) صفت قدرت ترکیبات اسمی. یا بردست بدست درید، بوسیله یا دست آخر دست پسین عاقبت مقابل دست اول. یا دست اول نوبت اول بار اول مقابل دست آخر، چیز نو تازه مقابل دست دوم. یا دست بالا حد اکثر. یا دست پسین دست آخر. یا دست خون. بازی آخرین نرد است آنگاه که کسی همه چیز را باخته دیگر چیزی ندارد و گرو با سر خود یا یکی از اعضای بدن خویش بندد و حریف ششدر کرده او را بر هفده کشیده باشد، مسند حکومت که بر سر آن قتل واقع شود یا دست دوم چیز مستعمل چیزی که قبلا بکار رفته باشد: مقابل دست اول. یا دست کم حداقل. ترکیبات فعلی و جملات: از دست بر خاستن، بی اختیار شدن بیخود گشتن، از عهده بر آمدن، یا از دست بیفکن از دست بر روی زمین انداختن، دور افکندن، یا از دست دادن چیزی را فاقد شدن گم کردن، یا از دست رفتن نابود شدن، ور شکست شدن، پریشان گشتن، یا از دست شدن از خود بیخود شدن، سر مست گشتن، یا از دست کسی کاری بر آمدن از عهده آن کار بر آمدن وی. یا باد در دست بودن تهیدست بودن مفلس بودن هیچ نداشتن، یا دست اندر زدن (در زدن) متشبث شدن متوسل گردیدن، یا به دست آمدن حاصل کردن، یا بر سر دست درآمدن ظاهر گشتن پدید شدن، یا به دست آوردن، حاصل کردن تدارک کردن، پیدا کردن، گرفتار کردن، یا به دست افتادن حاصل شدن بدست امدن یا به دست کسی افتادن به دست او رسیدن در دسترس او قرار گرفتن، اسیر او شدن گرفتار او گشتن، یا به دست باش آگاه باش با خبر باش، حاضر باش، شتاب کن. یا به دست کردن بدست آوردن یا به دست و پا (ی) افتادن چاره جویی کردن، یا به دست و پا (ی) مردن دست و پای خود را گم کردن، یا در دست کسی افتادن (کسی) گرفتار او شدن اسیر او گردیدن، یا در دست کسی افتادن (چیزی) بتصرف در آمدن، یا دست از پا درازتر داشتن (برگشتن) تهیدست بودن (بر گشتن)، مایوس شدن (بر گشتن)، یا دست از همه چیز شستن صرف نظر کردن از همه یا دست از سر کسی برداشتن دیگر مزاحم او نشدن، یا دست باز داشتن خودداری کردن، ترک کردن، اغماض کردن، یا دست بالا کردن پیشقدم شدن برای پیدا کردن زنی جهت مردی، تظلم و فریاد کردن، یا دست بالین کردن دست را خم کرده بزیر سر گذاشتن چنانکه مفلسان بسبب نداشتن متکا وبالین چنین کنند. یا دست به دامن کسی شدن بدو متوسل شدن، یا دست به دست دادن بیکدیگر دست دادن، متحد شدن، یا دست به دست رفتن از دست شخصی به دست دیگری افتادن، یا دست به دلم مگذار با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. یا دست بردن غلبه کردن فتح کردن تفوق یافتن، یا دست بر سر کردن کسی را او را رد کردن دور کردن وی را. یا دست بر سر و روی چیزی کشیدن انرا آرایش و تعمیر کردن، یا دست بر سر و روی کسی (حیوانی کشیدن) او را نوازش کردن، یا دست به سیاه وسفید نزدن ابدا کاری نکردن، یا دست بعصا رفتن با احتیاط رفتار کردن، یا دست بکار شدن مشغول شدن شروع کردن به کار. یا دست به کاری زدن بدان کار اقدام کردن، یا دست به کاری کردن دست بکاری زدن، یا دست به یقه شدن گلاویز شدن، یا دست پیش گرفتن پیشدستی کردن سبقت گرفتن، یا دست چپ از دست راست ندانستن امور ساده و بدیهی را تشخیص ندادن هر را از بر تشخیص ندادن یا دست دختری را بدست کسی دادن بازدواج آنان رضایت دادن، یا دست دراز کردن کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان جای بوارد. یا دست دست کردن طول دادن تاخیر کردن مماطله کردن، یا دست روی دست زدن اظهار تاسف کردن، یا دست روی دست گذاشتن بیکار و عاطل ماندن اقدام به کاری نکردن، یا دست شما درد نکند دعایی که بصاحب کرم و احسان کنند. یا دست شما را میبوسد در صحبت از فرزند خود در نزد شخصی محترم گویند، انجام دادن این کار به عهده شماست. یا دست کسی را بدست گرفتن باو دست دادن، پیمان بستن، یا دست کسی را از دامن داشتن دامن خود را از دست او رها کردن، دست وی را کوتاه کردن، یا دست کسی در کار بودن اطلاع و تجربه داشتن وی در آنکار، مداخله کردن وی در کار. یا دست کسی را بوسیدن بوسه دادن در دست وی، احترام کردن وی. یا دست کسی را خواندن (قمار) ورقهای او را شناختن، (اندیشه او را دریافتن)، یا دست گرفتن برای کسی خطای کسی را مستمسک قرار دادن و گاه وبیگاه برخ او کشیدن، یا دست مریزاد دعایی است که در مورد شخصی که کمک و احسانی کند گویند یا دست نگاهداشتن تامل کردن توقف کردن اجرای امری را متوقف کردن، یا دست و پا زدن دست و پا را بکار انداختن (در شنا)، طلب کردن بجد و جهد تمام، جان کندن، یا دست و پای خود را گم کردن دستپاچه شدن، یا دست و پای کسی را در (توی) پوست گردو گذاشتن او را در مخمصه قرار دادن، یا دست و پنجه نرم کردن گلاویز شدن با جنگ کردن با. یا دست و دل کسی بکار نرفتن تمایل نداشتن وی بکار (بسبب عدم تشویق و غیره)، یا دست یکی داشتن همدست شدن شریک گشتن، یا یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن مفلس بودن تهی دست بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبر خون
تصویر تبر خون
عناب که شبیه به سنجد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت پوش
تصویر تخت پوش
پوششی از پارچه که بر روی تخت اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت خانه
تصویر تخت خانه
مقر سلطنت پایتخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
صندوق که دارای چهار دسته است و مسافر در آن می نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت زدن
تصویر تخت زدن
نصب کردن تخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت شدن
تصویر تخت شدن
دراز کشیدن، یا تخت شدن دماغ. چاق شدن دماغ از نشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت خام
تصویر تخت خام
چرم دباغی شده، جاهل، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخت خواب
تصویر تخت خواب
((~ِ خا))
تخت چوبی یا فلزی که روی آن می خوابند
تخت خواب تاشو: تخت خوابی که بتوان سطح و پایه آن را روی یکدیگر جمع کرد و از آن به عنوان مبل استفاده کرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
((~ رَ))
کجاوه، تختی که در گذشته پادشاهان روی آن می نشستنند و غلامان آن را بر دوش گرفته راه می رفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخت شدن
تصویر تخت شدن
((~. شُ دَ))
هموار شدن، به غایت نشئه شدن
فرهنگ فارسی معین
عماری، کجاوه، محمل، هودج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش خوان خوش صدا
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
خواب
فرهنگ گویش مازندرانی